امروز وقتی نشسته بودم کتاب میخوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه تی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه میپوشیدمش).هیچوقت فکر نمیکردم به درجهای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرتی که چندوقت پیش باز مامان برام گرفته بود و خواهش کرده بود حداقل وقتی میریم جایی بپوشمش.شلوار خودم رو پوشیدم.شبیه مرتاض های هندی شده بودم.در اوج بینیازی از خلق.
و یک شعر قشنگی که الان یادم نمی آید براش بخوانم
رو ,مامان ,شلوار ,بپوشمش ,کرده ,باز ,و خواهش ,انداختم کنار ,کنار تیشرتی ,رو انداختم ,و شلوار
درباره این سایت